اهورااهورا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پسرم اهورا

15ماهگی

سلام پسرکم عزیز دلم دوهفته پیش واسه امتحانات بابا رفتیم کرج خونه مامان جون موندیم بعدش که برگشتیم از وابستگیت کم شد مثلا الان این روزا اجازه میدی ناهار درست کنم wcبرم میبینی چه لطفی میکنی درحقم اما پیشرفتات تو این مدت : سرتو میزاری رو مهر و سجاده مثلا نماز میخونی دست میدی (یاالله) تازه دوروزه شروع کردی ممم ما ما ببا با ددد البته هنوز نمیشه گفت میگی مامان و یا بابا میری رو جلو مبلی و بالای ماشینت وایمیسی نمیدونم چه علاقه ای به ارتفاع داری بهت بگم توپ و کنترل تی وی رو بیار میاری برام الان دیگه یادم نیست چه کارایی دیگه انجام میدی  
7 بهمن 1394

جشن تولد یک سالگی

سلام مامان جان عزیز دلم یکساله شدی یه تولد کوچیک برات گرفتیم و بابایی دستش درد نکنه برات ی ماشین شارژی کادو گرفت فرداشم که 26 ام بود منو خاله جون بردیمت بهداشت واکسنتو زدیم دست چپت رو فقط 30 ثانیه گریه کردی واکسن راحتی بود تب هم نکردی روز تولدت همکاری کردی اصلا از گریه خبری نبود هرچند صبح پوست منو خاله جون رو کندی اما بعدازظهر جلو مهمونا آبروداری کردی برا اینکه یادم بمونه باید اینجا ثبت کنم الان یکسال و یک هفته شدی اما همچنان چهار دست و پا میری د ستاتو بگیرم راه میری اما خودت تنهایی نه کلمه ام که هنوز نمیگی خیلی دلمون میخواد مامان و بابا از دهنت بشنویم از کارایی ام که انجام میدی کلاغ پر و بای بای و دس دسی و تلفن رو برمیداری ادای منو د...
15 آذر 1394

یازده ماهگی

مامان جان خستم بخدا اهورا اگه بدونی چقدر داری اذیتم میکنی بعضی از روزا به مرگم راضیم اصلا اجازه نمیدی یک ثانیه ازت جداشم نمیتونم غذا درست کنم حتی نمیتونم واسه خودت چیزی درست کنم چون همش میچسبی بهم حتی نمیتونم برم دستشویی اگه برمم در حد مرگ گریه میکنی چند روز پیش فقط نشستم گریه کردم شمام بالا سرم میخندیدی زنگ زدم به بابایی اومدبردت بیرون یادش بخیر قبلا وقتی میخوابیدی دلم برات تنگ میشد اما اون روز سه ساعت ندیدمت بازم عین خیالم نبود هرروز بیشتر از روز قبل بهم میجسبی نمیدونم تا کی باید انقدر شدید بهم وابسته باشی هنوز در و دیوارو میگیری راه میری حرفم نمیزنی همه امیدم اینه راه بری ی کم وابستگیت کمتر شه میدونم این روزاهم میگذره شاید ...
13 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم اهورا می باشد